معنی زاد بوم

لغت نامه دهخدا

زاد بوم

زاد بوم. (اِ مرکب) محمول بر قلب یعنی وطن و زمینی که در آن متولد شود. (آنندراج) (غیاث اللغات). وطن. مولد. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 36):
آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد بوم خویش غریب است و ناشناس.
سعدی (گلستان چ فروغی).
و رجوع به زاد و زاد و بوم شود.


زاد و بوم

زاد و بوم. [دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مولد و وطن، زادگاه و سرزمین مادری:
دیوان گفتند خان و مان و زاد و بوم خویش چون به جایگه رها کنیم. (اسکندرنامه چ سعید نفیسی).


بوم

بوم. (اِ) زمین شیارنکرده. (برهان). زمین غیرآبادان و ناکاشته. (رشیدی). زمین شیارنکرده و ناکاشته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل مرز. (فرهنگ فارسی معین). زمین شیارنکرده و غیرآبادان و ناکاشته. ضد مرز که زمین کاشته ٔ زراعت کرده را گویند و رشیدی گفته که بوم زمین کاشته و مرز و کنارهای آن که قدری بلند کرده اند و این بیت حکیم سنائی در حدیقه شامل هر دو معنی است که گفته:
کشوری را که عدل عام ندید
بوم در بومش ایچ بام ندید.
(آنندراج) (از انجمن آرا).
و تحقیق آن است که بوم میان زمین کاشته و مرز کناره های آن... وپاکیزه بوم، از جای پاک و از خاک پاکیزه. (رشیدی). ضد مرز. (ناظم الاطباء). || سرشت و طبیعت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی سرشت و خو گفته، مستند به شعر سعدی: مصراع: «شنیدم که مردیست پاکیزه بوم » و در این تأمل است. (از رشیدی). سرشت وطبیعت و خوی. (ناظم الاطباء). بمعنی سرشت و طبیعت نیز آمده چنانکه گویند پاکیزه بوم، یعنی از خاک پاک و خوش سرشت چنانکه شیخ سعدی گفته:
شنیدم که مردیست پاکیزه بوم
شناسا و رهبر دراقصای روم.
(آنندراج).
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این در کسی جز تو محروم نیست.
سعدی.
|| سرزمین. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بومی »، سانسکریت «بهومی »، پارسی باستان «بوم »، پهلوی «بوم »، بمعنی سرزمین آمده. سنایی غزنوی به دو معنی آورده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). شهر و بلاد. (ناظم الاطباء):
سپاهی پر از جاثلیقان روم
که پیدا نبود از پی اسب بوم.
فردوسی.
اگر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم.
فردوسی.
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را.
فردوسی.
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
(ویس و رامین).
فرستادش بهدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
(ویس و رامین).
ز خاور همی آمد این آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم.
اسدی.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
دل خزینه ٔ تست شاید کاندر او از بهر وی
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی.
ناصرخسرو.
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم دراین نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 268).
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم.
سوزنی.
مناز عیش که نامردی است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
ازنرم دلان ملک آن بوم
بود آهن آبدار چون موم.
نظامی.
ره پیش گرفت پیر مظلوم
آشفته دوید تا بدان بوم.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بار.
نظامی.
دگرکین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش سوی روم.
نظامی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رویست و نیکوسیر.
سعدی.
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بی هنر.
سعدی.
- بوم و بار:
که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو.
فردوسی.
- بوم و بر، سرزمین. (آنندراج):
همش پادشاهی است هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه.
فردوسی.
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.
فردوسی.
بر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود ویران ز بیداد بود.
فردوسی.
بر این بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان.
اسدی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
سعدی.
سبزه ٔ عیش ز بوم و بر هجران مطلب
نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- بوم و رست:
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست.
فردوسی.
بدان بوم و رست آتش اندرزنم
زبرشان همه سنگ بر سرزنم.
فردوسی.
بخورشید و دین بتان نخست
بگور و پی آدم و بوم و رست.
اسدی.
و با کلمات پاک و پاکیزه و بر، بصورت پاک بوم، پاکیزه بوم، بر و بوم و مرز و بوم آمده است. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.
|| قلعه و حصار. (ناظم الاطباء):
شد آراسته پاک دیوار بوم
همه مصر شد همچو دیبای روم.
(یوسف و زلیخا).
|| جایی که در آن کسی زندگی میکند. (ناظم الاطباء). || جا و مقام و منزل و مأوا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زمینه ٔ آماده شده اعم از پارچه و غیره که بر روی آن نقاشی کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- بوم طلا، زمینه ٔ طلاکاری پارچه ٔ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن زمین زرد و در قماشهای زربفت و غیره، چیزی نقاشی کرده و کوفت ته نشان نموده که زمین آن طلایی باشد. (آنندراج) (از غیاث).
|| زمینه ٔ کتاب. زمینه ٔ کاغذ:
گزارنده ٔ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
|| متن. مقابل حاشیه. (یادداشت بخط مؤلف). زمینه ٔ پارچه ٔ زردوزی شده. (فرهنگ فارسی معین):
سرش ماه زرین و بومش بنفش
بزر بافته پرنیانی درفش.
فردوسی.
بر آن تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرْش بوم.
فردوسی.
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرْش بوم.
فردوسی.
در و دیوار و بوم آسمانه
نگاریده به نقش چینیانه.
(ویس و رامین).
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده.
(ویس و رامین).
ز خار است دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام.
اسدی.
|| در اصطلاح بنایان، گچ بوم گچ ِ نه شل و نه سفت سفت. (یادداشت بخط مؤلف). || گلوله ٔ خمیر برای نان یا رشته و جز آن: دو تا بوم رشته برید. (یادداشت بخط مؤلف).

بوم. (ع اِ) جغد و آن پرنده ای است که به نحوست اشتهار دارد. و بعضی گویند بوم پرنده ای است از جنس جغد، لیکن بسیار بزرگ و سر و گوش و چشمهای او بگربه میماند و شبها شکار کند و روزها پرواز نتواند کرد مگر چند قدمی. و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (آنندراج). بوم و بومه. جغد. ومذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جغد. بوف. (فرهنگ فارسی معین):
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال.
معروفی.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته است.
عماره.
هرآن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم.
ناصرخسرو.
گر ز خورشید بوم بی نیروست
از پی ضعف خود نه از پی اوست.
سنایی.
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز بازخانه نپرد بهیچ حالی بوم.
سوزنی.
خاقانیا ز گیتی چون جویی آشنایی
خواهی ز بوم و کرکس توسایه ٔ همایی.
خاقانی.
و بوم اعتقاد ایشان که در ظلمت کفر، بصدای بدعت، نوحه میکرد در دام اسلام افکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 348).
ماری تو که هر کرا ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.
سعدی.
کس نیاید بزیر سایه ٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم.
سعدی.


زاد

زاد. (مص مرخم) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی). زادبوم، وطن. رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده. زائیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد.
فردوسی.
دل روشن نامور شد سیاه
که تا چون کند بد بدان زاد شاه.
فردوسی.
- آدمیزاد:
به هر بقعه ای کادمیزاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید.
نظامی.
چنان کادمی زاد را زان نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- پاک زاد:
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد.
سعدی (بوستان).
- پری زاد:
دستان که تو داری ای پری زاد
بس دل ببری بکف و معصم.
سعدی (ترجیعات).
پری که در همه عالم بحسن موصوفست
ز شرم همچو پری زاد میشود پنهان.
سعدی.
- پیش زاد.
- ترک زاد:
سخن بس کن از هرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد.
فردوسی.
- حورزاد:
می خور ز دست لعبتی حورزاد
چون زاد سروی بر گل و یاسمن.
فرخی.
تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حورزادی به ابلیس بود.
سعدی (بوستان).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن به آغوش مأمون نداد.
سعدی (بوستان).
- خاک زاد:
نشاید بنی آدم خاک زاد.
سعدی (گلستان).
- خانه زاد.
- دیوزاد:
همی هر چه روز آمد آن دیوزاد.
قوی دست گردد که دستش مباد.
نظامی.
- زاد بر زاد.
- زادبوم.
- زاد و بود.
- زاد و رود.
- زه و زاد.
- شهمیرزاد.
- فرخ زاد.
- کشمیرزاد:
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد.
نظامی.
- مادرزاد:
ز مادر آمده بی گنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنان کآمدند مادرزاد.
سعدی.
- ناپاکزاد.
- نوزاد:
بگوش آمد آواز نوزاد من.
نظامی.
- نیوزاد:
نوازید و نالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی.
- همزاد.
و رجوع به زاد بر زاد. زادبود. زاد و بوم. زادبوم. زاد و رود. زه و زاد. شهمیرزاد و فرخ زاد در این لغت نامه شود. || بمعنی کره ٔ نوزاده شده از اسب و خر نیز آمده است. (برهان قاطع). || (ص) مخفف آزاد است که نقیض بنده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج):
منوچهر چون زادسرو بلند
بکردار طهمورث دیوبند.
فردوسی.
و رجوع به زاد سرو در این لغت نامه شود.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چرائی پر از دردو تیره روان.
فردوسی.
همی خواندند آفرینی بدرد
که این نیک پی خسرو زادمرد.
فردوسی.
بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده ایم ای شه زادمرد.
فردوسی.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان.
نظامی.
جهان دار فرمود کان زادمرد
فروشویداز دامن خویش گرد.
نظامی.
زادمردی چاشتگاهی دررسید
درسرا عدل سلیمان دردوید.
مولوی (مثنوی).
رجوع به زادمرد در این لغت نامه شود.

زاد. (اِخ) زاتون. زاد. امیر برشلونه. شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد. (الحلل السندسیه ج 2 ص 210). و رجوع به زاتون در این لغت نامه شود.

زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). توشه. (دهار) (آنندراج):
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسائی.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.
ناصرخسرو.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
ناصرخسرو.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان.
خاقانی.
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم.
نظامی.
زاد ره و ذخیره ٔ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.
عطار.
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست.
عطار.
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.
مولوی (مثنوی).
راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش.
سعدی (بوستان).
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.
حافظ.
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم.
حافظ.
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.
صائب.
|| طعام اندک. قوت لایموت:
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
مولوی (مثنوی).
حکیم عرب راپرسید [اردشیر بابکان] که روزی چه مایه طعام بایدخوردن، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند. (گلستان). || نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود.


زاد بر زاد

زاد بر زاد. [ب َ] (ق مرکب) مخفف زاده بر زاده بمعنی پشت بر پشت و اباً عن جدّ. (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج):
همه زاد بر زاد خویش منند
که در هند برپای پیش منند.
فردوسی.
|| نسل بعد نسل. اولاد بر اولاد:
چنان کردش ز بس دینار و گوهر
که بودی زاد بر زادش توانگر.
(ویس و رامین).
و رجوع به زاد در این لغت نامه شود.

حل جدول

زاد بوم

سرزمین مادری

فرهنگ فارسی هوشیار

زاد بوم

وطن، محل تولد


زاد بر زاد

پشت بر پشت اباعن جد: }} زاد بر زاد پادشاه بودند ‎. {{

تعبیر خواب

بوم

به خواب دیدن، مردی دزدِ نابکارِ مفسد است و حسود. اگر بیند با بوم جنگ می کرد، دلیل که اور از با مردی جنگ و خصومت افتد و دیگر به همه حال دیدن بوم نیکو نباشد. جابرمغربی گوید: اگر بیند بومی داشت یا کسی به وی داد، دلیل که مردی دزد را قهر کرد. اگربیند گوشت بوم میخورد. دلیل که به قدر آن گوشت، مال از مردی دزد بخورد. اگر بیند که بچه بوم داشت، دلیل که غلام کوچک دزد یا شاگرد از دزد او را حاصل شود. -

اصطلاحات سینمایی

بوم

بوم میله ی قابل انعطافی است که میکروفون را برسرآن نصب می کنند وبرای صدابرداری به کار می رود. کاربرد آن بیشتر کمکی ونزدیک ساختن میکروفون به کاراکترهای درحال گفتگو با منابع صدایی مختلف است.

فرهنگ معین

زاد

(ص مف.) مخفف زاده، زاییده شده: آدمی زاد، پری زاد، (اِ.) سن و سال، عمر. [خوانش: (جِ) [ع.]]

فرهنگ عمید

زاد

طعام یا خوراک که در سفر با خود برمی‌دارند، توشه،
* زاد راه: = زاد۲

معادل ابجد

زاد بوم

60

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری